به گزارش سلامت نیوز به نقل از همشهری،در تاریکترین ساعتهای شب، درست حوالی ۳:۲۰ بامداد جمعه ۲۳ خرداد، راکتی که با هدف ترور یک دانشمند هستهای شلیک شده بود، به خانهای در یکی از مناطق مسکونی تهران اصابت کرد. حملهای کور که نهتنها هدف اصلی را به خطر انداخت، بلکه زندگی خانوادهای را برای همیشه زیر و رو کرد. در آن حمله، پارسا منصور هزارجریبی، جوان ۲۶ ساله و سرباز وظیفه ارتش، در خواب به شهادت رسید؛ جوانی که تنها پنج ماه از خدمت سربازیاش گذشته بود و تمام زندگیاش را با شور، وطندوستی و محبت به خانواده سپری کرده بود. خانهشان با خاک یکسان شد، پسرشان دیگر نفس نمیکشید.
پسرم در خواب شهید شد
رامین منصور هزارجریبی، پدر پارسا با صدایی گرفته از اندوه، روایت آن شب تلخ را اینگونه آغاز میکند: «پارسا گروهبان دوم وظیفه بود. از اول بهمن رفته بود خدمت. شب حادثه مرخصی گرفته بود، آمده بود. خانه ما دیوار به دیوار خانه دکتر ذوالفقاری بود؛ همان دانشمند هستهای که هدف اصلی حمله بودند. راکت دقیقاً به پشتبام خانه ایشان خورد و طبقه سوم ما همسطح همان پشتبام بود. موج انفجار بهقدری شدید بود که پارسا همان لحظه در خواب شهید شد، بدون آنکه حتی آخ بگوید. البته من و مادرش هم داخل خانه بودیم. آوار ریخت روی سرمان. با هزارزحمت خودمان را بیرون کشیدیم تا به کمک پارسا برویم. اما وقتی رسیدیم، دیگر کار از کار گذشته بود. پارسا دیگر نفس نمیکشید. همانجا دنیا برای ما تمام شد.»
آن شب، اگر فقط یکی از چند انتخاب ساده به شکل دیگری رقم میخورد، پارسا شاید اصلاً خانه نبود. پدرش با آهی عمیق با بیان این جمله، میگوید: «سه عامل بود که اگر یکیشان اتفاق نمیافتاد، پارسا آن شب آنجا نبود. اول اینکه خودش اصرار کرد مرخصی بگیرد. دوم، با دوستانش بیرون بود و ساعت حدود ۲ یا ۲:۳۰ بامداد، آنها از او خواستند بماند پیششان، اما نماند. ولی همه چیز دست به دست هم داد تا برگردد خانه. »
روی سنگ قبرم بنویسید…
پارسا فقط پسر نبود؛ رفیق پدر و مادرش بود. با آنها صمیمی بود، باهم میخندیدند، شوخی میکردند، ورزش میرفتند. پدرش با حسرت از شبی یاد میکند که پارسا برایشان بلیت کنسرت گرفته بود: «من و همسرم را به زور به کنسرت حامیم فرستاد و گفت: بابا برید، خوش بگذرونید. ما حتی اسم خواننده را نشنیده بودیم، اما رفتیم و کلی خوش گذشت.»
پارسا ورزشکار بود. از نوجوانی اسکی، تنیس، بدنسازی کار کرده بود، اما در سالهای اخیر به ورزش پدل روی آورد. عاشق این ورزش شده بود و رنک کشوری هم داشت. با اینکه دوران خدمت را میگذراند، شبها بعد از پادگان به باشگاه میرفت. پدرش با لبخند تلخی میگوید: «اینقدر باانگیزه بود که از تمرین نمیزد؛ حتی شبها. واقعاً ورزشکار حرفهای بود. دیگر ویژگی مهم او عشق عمیقش به ایران بود. به دفاع مقدس خیلی علاقه داشت. من خودم رزمنده بودم، ولی اطلاعاتی که او درباره شهدا داشت، بعضی وقتها من را متعجب میکرد. عاشق شهید «صیاد شیرازی» بود. از عملیاتها، از حماسه خرمشهر طوری حرف میزد که انگار خودش آنجا بوده. یک بار فایل صوتیاش را در گوشیاش پیدا کردم، به یکی از دوستاش گفته بود: «همتها رفتند، ما ماندیم.» و البته، یک جمله همیشگیاش که حالا به وصیت بدل شده است: «میگفت بابا، وقتی مردم، روی سنگ قبرم بنویسید: پسر ایران. و لوگوی پرسپولیس را هم کنارش بگذارید. من همیشه با خنده میگفتم آخه من که نباید برای تو سنگ قبر بگیرم… اما حالا، وصیتش شده واقعیت.»
انگار بخشی از خودم را از دست دادم
سامان پیوندی، دوست نزدیک پارسا میگوید: «باهم در دانشگاه آزاد تهران مرکز مهندسی پزشکی خواندیم. اولین بار آنجا باهم آشنا شدیم و بعد در باشگاه پدل بیشتر همدیگر را دیدیم. کمکم رفاقتمان عمیق شد. هر روز مسیر دانشگاه را باهم میرفتیم و با هم فارغالتحصیل شدیم. بین بچههای باشگاه و دانشگاه به بمب انرژی معروف بود. پارسا همیشه پرانرژی، خوشفکر و باانگیزه بود. به ایران عشق میورزید. کتاب میخواند، شاهنامه میخواند و از شهدا حرف میزد. تتوی فردوسی را روی بدنش داشت.» سامان آخرین دیدارشان را فراموش نکرده است و دربارهاش میگوید: «هفته پیش در باشگاه پدل پارسا را دیدم. درباره کار جدید باهم صحبت کردیم. ولی… دیگر نشد. فقط چند پیام نصفه در گوشیام مانده. و من با رفتن او انگار یک تکه از خودم را از دست دادم.»